در روز یازدهم محرم سال ۶۱ هجری قمری، سرهای سایر شهدای دشت کربلا از تن جدا شده و کاروان اسیران نیز به سمت کوفه راه افتاد.
عمر سعد روز یازدهم محرم تا ظهر در زمین کربلا ماند و بر کشتگان سپاه خود نماز خواند و آنان را به خاک سپرد و در حالی که پیکر پاک فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله و یاران پاکش در زیر آفتاب رها شده بود، دستور داد سرهاى دیگر شهداى کربلا را از بدنها جدا کرده و به قصد تقرّب به ابن زیاد و گرفتن جایزه با خود به کوفه ببرند.
چون روز به نیمه رسید، عمر بن سعد دستور داد تا اهل بیت امام حسین (ع) را بر شترها سوار کردند. حضرت زین العابدین (ع) را هم در حالی که بیمار بود، با غل و زنجیر بر اشتری سوار کردند. هنگام حرکت کاروان اسرا از کنار قتلگاه، صدای شیون و گریه بانوان بلند شد که به یکباره غوغایی در کربلا به پا شد.
حضرت زینب (س) رو به بدن مطهر برادر کردند و فرمودند: «به فدای آن کس که سپاهش روز دوشنبه غارت شد، به فدای آن کس که ریسمان خیامش را قطع کردند، به فدای آن کس که نه غایب است تا امید بازگشتنش باشد و نه مجروح است که امید بهبودش باشد، به فدای آن کس که جان من فدای او باد، به فدای آن کس که با دلی اندوهناک و با لبی عطشان او را شهید کردند، به فدای آن کس که از محاسنش خون میچکید».
ایشان که مىدانست دشمن در انتظار است تا با دیدن کوچکترین نشانه اى از ضعف وپشیمانى در خاندان پیامبر، قهقهه مستانه سر دهد، با دیدن پیکر به خون آغشته برادر، رو به آسمان کرد و گفت: «أَللَّهُمَّ تَقَبَّلْ هذا الْقُرْبانَ؛ خدایا این قربانى را قبول فرما».
عمر بن سعد روز یازدهم محـرم به کوفه آمد و عبـیدالله بن زیـاد بـا برگزاری مجلس باشکوهی، اذن عمومی داد تا مردم در مجلسش حاضر شوند. آن گاه سر مقدس امام حسین (علیه السلام) را مقابل او گذاشتند و او به آن نگاه و تبسم مینمود و با چوبی که در دست داشت جسارت میکرد.
در این هنگام زید بن ارقم برخاست و در حالی که میگریست، فریاد زد: «چوبت را از لب و دندان حسین (علیه السلام) بردار که من با چشم خود دیدم رسول خدا (صلی الله علیه و اله) لبان مبارک خویش را بر همین لب و دهان گذارده بود» ابن زیاد به او گفت: «اگر پیرمردی سالخورده نبودی و عقل خود را از دست نداده بودی، گردنت را میزدم!» پس در این هنگام زید از جا برخاست و روانه خانهاش شد.
ثبت دیدگاه